#خاطره
۱۳۹۷/۱۲/۵
امروز یکی از #کارگران ساده دانشگاه در مسجد قبل از نماز ظهر کنار من #نماز میخواند. نمازش که تمام شد، رو به من کرد و با غمی صمیمی گفت:
ما ساعت ۵ صبح از خانه با سرویس دانشگاه راه می‌افتیم و بعد از طلوع آفتاب به دانشگاه می‌رسیم. من نمیتوانم نماز صبحم را بخوانم، راننده نگه نمی‌دارد و نمازم قضا می‌شود. بعد با قاطعیتی معنوی ادامه داد: می خواهم بروم رئیس دانشگاه را ببینم و بگویم که دستور دهد بین راه راننده نگه دارد‌!

چه تلنگری بود به من! عظمت دغدغه اش حقارت غرور مرا با آن نماز صبح های با کسالت خرد و نابود کرد. من کجا هستم و آنهایی که فکر میکنم جایی نیستند کجا؟!


وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فیهِ مِنَ اَّاهِدین

درس آن کارگر

دانشگاه ,نماز ,وَ ,راننده ,صبح ,راه ,راننده نگه ,به من ,بود به ,من عظمت ,چه تلنگری

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود سرا kajcomputer shayanscomputer shaied-ebrahimi shamss کنکور ارشد برق mohajar دانلود خلاصه کتاب مدیریت حقوق و دستمزد یوسف رونق بهمراه نمونه سوالات jozvedarsi-55 نوجوان پاتوق